معاونت فرهنگی مدرسه علمیه الزهراء شاهین دژ

ذخیره ای برای آخرت، خدمتی برای طلاب مدرسه ی علمیه الزهراء شاهین دژ
  • خانه 
  • خانه 
  • جزئیات صاحب وبلاگ 

می خواهم مثل تو باشم

06 آبان 1391 توسط معاونت فرهنگی

زیبایی فقط خوش اندامی نیست!!!

مبارزه با نفس و پرورش آن نیازمند دلی بزرگ و خدایی است که متاسفانه در جوانان دوران ما ….. خاطره ای زیبا از مبارزه با نفس شهید ابراهیم هادی را در زیر می خوانید :
در باشگاه کشتی بودیم ،آماده می شدیم برای تمرین،ابراهیم هم وارد شد.چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.تا وارد شد گفت: ابرام جون هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن،مرتب داشتن از تو حرف می زدن!
بعد ادامه داد:شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی،ساک ورزشی هم دست گرفتی،کاملا مشخصه ورزشکاری!به ابرام نگاه کردم رفته بود تو فکر،ناراحت شده بود،انگار توقع چنین حرفی رو نداشت.
جلسه بعد تا ابراهیم رو دیدم خنده ام گرفت ،پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد ،به جای ساک ورزشی لباس ها رو داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود ! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می اومد. بچه ها می گفتن :بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی!ما باشگاه می آیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم ،بعد هم لباس تنگ بپوشیم ، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم ،آخه این چه لباسهائیه که می پوشی؟

ابراهیم به حرف های آنها اهمیت نمی داد به دوستانش هم توصیه می کرد که : اگر ورزش برای خدا بود میشه عبادت! اما اگر به هر نیت دیگه ای باشه ضرر میکنی!

 

 

 

 5 نظر

شهداء شرمنده ایم که ...

06 آبان 1391 توسط معاونت فرهنگی

شهداء شرمنده ایم….

شهدا شرمنده ايم…
از خاك تا افلاك يك پرواز بود؛دل كندن از خاك و دل سپردن به افلاك،بهاي اين پرواز دادن جان بود،دادن جواني ،دادن خون بود.

پرستوهاي زيادي اين كوچ عاشقانه را برگزيدند و سينه سپر كردند و دينار زندگي را به قيمت ديدار پرداختند و رفتند…

حال ما مانده ايم؛ و حسرت يك قطره اخلاص از درياي زلال و بي كران اخلاصشان.

شهدا كه پر كشيدند،اخلاص هم از ميان لشكر مخلص خدا رفت.

شهدا شرمنده ايم!

شرمنده ايم كه امانتدار اخلاصي كه در مدرسه ي عشق به ما سپرديد نبوديم.

شرمنده ايم كه اخلاصِ جمله ي “بسيج لشكر مخلص خداست.”را گم كرديم.

شرمنده ايم كه عطر گلزارتان از مشاممان رخت بربست و ما حتي به بدرقه اش نرفتيم.

شرمنده ايم كه يادمان رفت نامتان با وضوي شناخت بايد ذكر زبانمان شود نه اينكه هر روز چندين بار نامتان را بر زبان مي آوريم فقط به خاطر كوچه و خيابان و

جاهايي كه به نامتان كرديم،به نامتان كرديم تا فراموشتان نكنيم،اما فقط نام كوچه و خيابان را به ذهن سپرديم، نه شما را…

شرمنده ايم كه اداي دين ما به شما و خانواده تان،شد سهميه ي دانشگاه.

حاج همت! شرمنده ايم كه بزرگي نامت،بزرگي بزرگراهي،با بزرگترين ترافيك تهران شد،شرمنده ايم كه نمي دانستيم اهميت بزرگي همت تو،با بزرگي

خياباني كه به نامت مي كنيم ثابت كردني نيست، يادمان رفت ياد سردار خيبر،خزان زندگيمان را بهار مي كند.

حاج احمد! شرمنده ايم كه يادمان رفت بپرسيم چه بر سر تو آمد؟!

شرمنده ايم كه فيلم “دموكراسي تو روز روشن” تو روز روشن اكران شد و كسي مظلوميت شما را فرياد نزد.

شرمنده ايم كه در فتنه ي 88،خيلي از نامردان به شما تهمت زدند،از خانواده هايتان سوء استفاده كردند و نام شهيد را بر هر منافق كشته شده اي گذاشتند.

شهداي 8 ماه دفاع مقدس! شرمنده ايم كه وقت نكرديم سر مزارتان فاتحه اي بخوانيم،شرمنده ايم كه بنا بر مصلحت،حرفي از شما در رسانه ها نمي زنيم.

شرمنده ایم …

منبع: وبلاگ شهداء 110

 نظر دهید »

دفاع مقدس: كمي از بدي شهدا بگوييم ....

02 مهر 1391 توسط معاونت فرهنگی

كمي‌ از بدي‌ شهدا بگوييم‌ 

بعضي‌ از شهدا يك‌ مقداري‌ بد بودند! بعضي‌ هايشان‌ هم‌ شايد بيشتر. مثلاًآنهايي‌ كه‌ به‌ كسي‌ اجازه‌ نمي‌دادند مزاحم‌ خلوتشان‌ با خدا بشوند. شمابگوييد، چكار بايد مي‌كرديم‌؟! وقتي‌ خودمان‌ از لحاظ‌ معنوي‌ پايمان‌ لنگ‌ بود،حق‌ نداشتيم‌ به‌ اين‌ و آن‌ آويزان‌ شويم‌؟ مگر مي‌شد كسي‌ را ديد كه‌ هر شب‌سيمش‌ را به‌ خدا وصل‌ مي‌كند، ولي‌ طرفش‌ نرفت‌؟!
چقدر بعضي‌ از اين‌ شهدا بد بودند، دوست‌ داشتند تنها بروند. دوست‌ داشتندكسي‌ از حال‌ و هوايشان‌ سر در نياورد. دوست‌ داشتند خدايشان‌. انگار كه‌ اگر ماهم‌ بغلشان‌ نماز شب‌ مي‌خوانديم‌، ملائكه‌ آنها را نمي‌ديدند! شوخي‌ كردم‌.شايد فكر مي‌كردند، نه‌ اصلاً حق‌ داشتند كه‌ حضور ما خلوتشان‌ را بهم‌ مي‌زد.عيبي‌ ندارد. خدا كه‌ از آنها راضي‌ شد، ما كي‌ هستيم‌ كه‌ طلبكار باشيم‌؟!
اينها كه‌ چيزي‌ نيست‌! بعضي‌ هايشان‌ خيلي‌ خيلي‌ بد بودند. اصلاًنمي‌گذاشتند يك‌ كلمه‌ جلويشان‌ حرفي‌ بزني‌. خيلي‌ ديكتاتور بودند. خيلي‌خشك‌ بودند. اصلا نمي‌شد جلويشان‌ زبان‌ باز كني‌. نه‌، حالگيري‌ مستقيم‌ كه‌نمي‌كردند. خدائيش‌ اول‌ خيلي‌ مؤدب‌ مي‌گفتند! «برادر لطفاً غيبت‌ نكن‌…»اگر گوش‌ نمي‌دادي‌، آرام‌ بلند مي‌شد و از اتاق‌ مي‌رفت‌ بيرون‌.
آهان‌. شاهد موثق‌، همين‌ شهيد «علي‌ اصغر صفرخاني‌» كه‌ فرمانده‌ گردانمان‌بود. اصلاً اين‌ جور آدمها را تحويل‌ نمي‌گرفت‌. چطور؟ مثلاً يكي‌ از فرماندهان‌گروهان‌ گفت‌:
ـ به‌ برادر صفرخاني‌ گفتم‌ «بعد از ظهر نبودي‌. جمع‌ بوديم‌ و كلي‌ خنديديم‌…»تبسمي‌ كرد و گفت‌: «توي‌ اتاق‌ خوابيده‌ بودم‌.» گفتم‌ كه‌ چرا خوابيدي‌،مي‌آمدي‌ در جمع‌ ما، گفت‌: «حالا فكر كن‌ منم‌ اومده‌ بودم‌ و چند قهقهه‌مي‌زدم‌ و يه‌ چندتايي‌ هم‌ غيبت‌ مي‌كردم‌، اين‌ بهتر بود، يا اينكه‌ رفتم‌خوابيدم‌؟»
حالا! ديدي‌ بعضي‌ شهدا چقدر بد بودند! تازه‌ اينها كه‌ چيزي‌ نيست‌. بعداًبيشتر از اين‌ از بديشان‌ تعريف‌ مي‌كنم‌.
بيخودي‌ اخمهايت‌ را درهم‌ نبر. بيخودي‌ رو ترش‌ نكن‌. چي‌ چي‌ مي‌گويي‌پشت‌ سر مرده‌ غيبت‌ نكن‌. كي‌ گفته‌ آنها مرده‌اند؟ خودشان‌ حي‌ّ و حاضرند وتازه‌ آدم‌ زنده‌ هم‌ وكيل‌ و وصي‌ نمي‌خواهد. اگر قرار باشد جلوي‌ رويشان‌ غيبت‌كنيم‌، حالمان‌ را مي‌گيرند.
«شوخي‌ كردم‌»

حميد داودآبادي، سايت ساجد

 نظر دهید »

قرباني قبل از شهيد

04 شهریور 1391 توسط معاونت فرهنگی

قرباني قبل از شهيد 

آنروزابوالفضل از همه خداحافظي كرد؛ حلاليت گرفت؛ انگار داشت مي رفت كه برنگردد، براي پايان دوره سربازي ميرفت كه بعداز ده روز دوباره برگردد.

به رسم منطقه خانواده قرباني براي پايان خدمتش آماده كردندكه براي سلامتيش روز برگشت سر ببرند.

روز نهم بودسال (1368/6/13) ابوالفضل فردا قرار بود بيايد؛ اما همه چيز عوض شد قرباني حال وهوايش عجيب شده بود بر زمين افتاده صداهايي از خود در مي آورد معلوم نبود چرا يك دفعه اينطور شده است.

همه ترسيده بودن نگران از اين كه چكار كنند؛ ابوالفضل پدر نداشت مادرش مات و نگران كه با اين قرباني چه كند.

همسايه را خبر كرد؛ همسايه بعد از اطلاع گفت بياييد قرباني را سر ببريم فردا كه پسرت آمد از گوسفندان خودم يكي را برايش سر مي برم نگران نباش؛ مادر كه راضي نبود اما مجبور بود؛ ساعت چهار بعداز ظهر روز نهم قرباني را سر بريدند.

روز دهم بود قرار بود ابوالفضل بيايد اما فقط خبري به جاي خودش آمد كه ديروز بعدازظهر او شهيد شده است؛ يعني همان وقت كه قرباني سربريده شده بود.

به قلم: رقيه فكري، طلبه پايه چهارم


 1 نظر

جانبازی در آغوش شهید

31 مرداد 1391 توسط معاونت فرهنگی

جانبازی در آغوش شهید


مرحله دوم عملیات فتح المبین بود. سال 61 . در این علمیات قرار بود سایت های 4و 5 آزاد شود. آن روزها، اهواز در تیررس دوربردهای عراقی ها بود. اتفاقاً شبی كه عملیات شروع شد، شب جمعه بود. ما را بردند دعای كمیل. بعد از دعا، مسیری را كه طی كردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم، پیاده بردند تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت 11 تا 3 صبح فردایش پیاده روی كردیم. در داخل شیاری، مار را صف كردند. فكر می كنم حدود پنجاه متری با دشمن فاصله داشتیم.
ساعت حدود 4:30 صبح بود كه عملیات آغاز شد. عملیات كه آغاز شد، دشمن امانمان نداد، توپ و خمپاره بود كه زمین و زمان را پر از دود و آتش كرده بود. آن روز با حملة عاشقان های كه بچه ها كردند، 3 خاكریز دشمن را پی درپی و بدون مقاومت گرفتند، به خاكریز چهارم كه رسیدیم، كار كمی سنگین شد.
مقاومت دشمنان عجیب شده بود، از طرفی هم آ نها از زمین و هوا و با هر امكاناتی كه تصورش را بكنی به میدان آمده بودند، تا به خیال خود، پیروز آن مرحله از جنگ باشند. هوا گرگ و میش و ساعت حدودهای 6:30یا 7 صبح بود. چشمم به گلوله آتشینی افتاد كه با سرعت به طرف من می آمد، بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بكشم. قبل از اینكه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از آن گلوله به من اصابت كرد و به پشت افتادم روی زمین.
خون بود كه توی هوا می پیچید و به سر و صورتم می ریخت. بخش های زیادی از بدنم داغ شده بود. یكی از رزمنده ها هم تركش خورده بود و كنارم دراز كشیده بود. من جایی افتاده بودم روی زمین كه نمی توانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم. فكر می كردم خونی كه به هوا پاشیده، از رزمند های بوده كه در كنارم افتاده است.
از او پرسیدم: برادر رزمنده چی شده؟ من در آن لحظه كاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی شدم. او هم كه می دانست چه اتفاقی افتاده، از دلش نمی آمد كه ماجرا را مستقیم به من بگوید.
گفت:« خودت نگاه كن » و دستش را زیر سرم گذاشت و بلند كرد تا خودم ببینم. كمی بلند شدم. مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او. ولی وقتی مسیر خون را كه پی گرفتم، رسیدم به پای راست خودم. دیدم پای راستم، تقریباً از زانو به پایین نیست، خواستم پایم را تكانی بدهم كه تكة گمشده اش را ببینم، احساس كردم پایم كاملاً بی حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.
دوست رزمنده ام پرسید: «چی شده ؟»
گفتم: « پایم نیست، اما چرا اصلاً درد ندارم ؟»
در همین حال و روز بودم كه علی اكبر خمسه - كه در عملیات بعدی شهید شد- از راه رسید و بالای سرم نشست. سرم را روی دامانش گذاشت. شروع كرد به پاك كردن صورتم و بوسه زدن بر آن.
گفت: «مرا می شناسی ؟ »
گفتم : « راستش، درست نمی توانم ببینم. »
گفت: «اشكال ندارد، ناراحت نباش . »
من دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم. در حالی كه اشك هایش به سر و صورتم می ریخت، شنیدم كه می گوید: «راضی باش به رضای خدا. داداشم »
خوش به سعادتت، ای كاش این محبت در حق من می شد.

راوی: جانباز سعیدی

منبع: ماندگاران ، حسن شكیب زاده ،نشر شاهد ،1390.

 1 نظر
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

معاونت فرهنگی مدرسه علمیه الزهراء شاهین دژ

با سلام با توکل به خداوند یگانه و توسل به پاره ی تن رسول الله « حضرت زهرا سلام الله علیها » شفیعه ی روز جزا کار خود را در وبلاگ شروع نمودیم باشد که در پناه ایزد منان موفق باشیم. پس ورود شما عزیزان را به وبلاگ مدرسه علمیه الزهراء شهرستان شاهین دژ خوش آمد میگوییم.
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • معاونت پژوهش
    • اخبار پژوهشی
    • فرآورده های پژوهشی
    • همایش ها و فراخوان های مقالات
    • معرفی سایت
    • سوالات پژوهشی
  • پيامك هاي مناسبتي
  • مناسبت های قمری
    • ماه مبارک رمضان
    • ماه شوال
    • شهادت امام صادق علیه السلام
  • معارف اسلامي
    • بزرگان ـ علما ـ فقها
    • صحيفه سجاديه
    • قرآن
    • نهج البلاغه
  • بخش اساتيد
  • دلنوشته هاي طلاب
  • دانستنی ها
  • مطالب آزاد
    • عمومی، مسائل روز
    • حجاب
  • فرهنگی
    • تربیت فرزند
    • خانواده
    • بهداشت و درمان
    • روایت عشق
    • وصیت نامه شهداء
    • خاطرات شهداء
  • هفته دولت
  • مناسبات ماه شمسي
  • پیامبر و اهل بیت علیهم السلام
    • لطایف و شنیدنی
    • امام زمان، انتظار
  • سوگواره روایت عشق(ماه محرم و صفر)
  • انقلاب اسلامی ایران
  • فاطمیه
  • دانلود نرم افزارها
  • احادیث طلاب
  • ماه شعبان
  • اخبار فرهنگی
  • ماه رجب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار بازديد از وبلاگ

وصیت نامه شهداء

احادیث موضوعی

ختم صلوات

ابزار و قالب وبلاگبیست تولزکد صلوات شمار برای وبلاگ
Online User
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

فلش نوحه


دريافت کد :: صداياب
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس