در فراسوي انتظار
درفراسوي انتظار
چنديست دل هواي يوسف زمان را كرده است اما در ميان برگ برگ ثانيه ها هيچ اثري از او نيست.حتي در باران اخلاص چشمها روياي آمدنش نيست.در كوچه پس كوچه هاي انتظار چه چشمها كه بسته شدند ونديدند چه پاك لاله هايي كه پرپر شدند اما نيامدي!تابه كي دنبال رد پاي ازليت بگردم اما كجاست اين اثر.
چنديست خانه دل را خالي كرده ام از هرچه ناپاكي و آذين بسته ام اما ميداني تنها جاي تو خالي است .
در انتظار صبا نشسته ام آخر او را خبركرده ام صبح آدينه ظهورت و پيام ورودت را اول از هر كس به خودم بدهد اما باز خبري نيست.
خورشيد هم در وسط آسمان مي خشكد تا شايد زمانش فرا رسد. اما وقتي نمي آيي به جاي نور طلايي اش غم را سهم عاشقانت مي كند براي همين است در ميان شادي يك لحظه دل مي گيرد در پي دليلش هستي تازه مي فهمي گذشت و نيامد حال چگونه سنگيني روز هاي بعد را به دوش بكشم تا شايد هفته بعد برسد.
به قلم: رقیه فکری، طلبه پایه چهارم