دلنوشته: آیا وقتش نرسیده که بیایی؟
سلام ای آشنای همیشه ماندگار
کاش می شد بیایی و کاش زودتر بیایی که فقط تو می توانی جواب تمام سالهایی را دهی که نبودی نه به خاطر من، بلکه به خاطر تمام لاله هایی که پرپر شدند ولی نیامدی و هنوز هم از آنها می آیند و می روند و نمی بینند.
در برابر چشمان منتظر شمع ها چه زود آب می شوند و اشک ها چه غریبانه می ریزند و نمی آیی.
نمی دانم خدایا! در کدامین عمر؛ در کدامین لحظه این انتظار به سر می آید.
نمی دانم لیاقت آن را دارم که خود را جزو منتظران تو بدانم؟ در برابر آنهایی که عاشقانه منتظرند!
پاییز چشمها با وجود تو بهار می شوند.
هنوز هم هست زبانی که نام تو را می خواند.
هنوز هم هست یاد تو در قلب هایی است که عاشق تو هستند.
ببین! که می بینی چقدر عاشق، چقدر منتظر به راهت نشسته و اما سوا شده و رفتند و ماندند و ندیدند چه جمعه هایی که با نوای ندبه می خوانند تو را که بیا و نمی دانند که کی خواهی آمد.
هزاران دست کوچک کودکان، با امید قاصدک ها را روانه کردند و اما شاید نرسید؛ اما اگر این نامه به دستت رسید و جواب این سؤالم را بگو که:
آیا دیگر وقتش نرسیده که بیایی؟
به قلم: رقیه فکری، طلبه پایه پنجم