دلنوشته: سکوت باران!!!
سکوت باران!!!
چشم فرو خواهم بست بر تمام آنچه هجوم آوردند بر زندگیم و فقط لحظه ای چشم می گشایم بر گوشه ی قلبم و وجودم سرشار از لرزشِ صدای مبهم قلبم، که فریاد می زند:
هیچ کس نمی تواند جای خدا را بگیرد هیچ کس … مطمئن باش …!
سخت است که سخت شود اراده ات، برای آرزویی که مصلحتی ندارد و تو این را دیر می فهمی …!
مولای من! گمان می کنم که یقینم تو را کم می آورد از بس که دنبال برهان و ادله است فراموش کرده که وجودت نه برهان می طلبد نه دلیل …!
شهیدم: شیدائیت را در کنج چشمهای تر یک دل سوخته ی منتظِر کسب کردم و از بس که بر وجودم رسوخ کرده است دیگر راهی برای خروج ندارد.
مولایم: بیا و نشانم بده که رخصت نظاره بر رخسارت را از که باید بگیرم … چرا که درد می کند این شرمندگی که از تو دارم.
عشقم: بگذار بماند آن باوری که از تو بر قلبم قاب گرفتم، بگذار من هنوز هم به تو خوش بین باشم هر چند که می دانم که دیگر هیچ وقت نخواهی بود.
پروردگارم: حد تو را در توحیدت و بی نیازیت را در نیاز خود؛ تنهایی و علیّتت را در معلولیت خود و کفایت تو بر خود را از کیفیت وجودیت یافتم و از برای این می خوانمت: احد، صمد
گاهی آنقدر سیر می شوم از آنهایی که حرفهایشان بوی سیر می دهد.
و گاهی آنقدر دلم می سوزد برای آنهایی که دنبالم افتادن با کوله ای از غیبت و تهمت،
از نفس می افتند؛ اما از قفس شیطان نه ….
به قلم: رقیه فکری(بهانه)، طلبه پایه پنجم