شفا از حضرت زینب سلام الله علیها
شفا از حضرت زينب (سلام الله علیها)
زماني که متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروي ميبردند و در ايران بودند، من در راهآهن خدمت ميکردم در اثر تصادف با کاميون سنگکشي يک پاي من زير چرخ کاميون رفت و مرا به بيمارستان دکتر فاطمي شهرستان قم بردند و زير نظر دکتر مدرسي که اکنون زنده است و دکتر سيفي معالجه مينمودم ،پايم ورم کرده بود، مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتي يک لحظه خواب به چشمم نرفت، در اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومه (سلام الله علیها) متوسل بودم و مادرم بسياري از اوقات در حرم حضرت معصومه ميرفت و توسل پيدا ميکرد و يک بچه که در حدود سيزده الي چهارده سال داشت و پدرش کارگري بود در تهران بر اثر اصابت گلولهاي مثل من روي تختخواب پهلوي من در طرف راست بستري بود و فاصله او با من در حدود يک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأيوس بودند و چند روز در حالت احتضار و گاهي صداي خيلي ضعيفي شنيده ميشد و هر وقت پرستارها ميآمدند ميپرسيدند: تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود درد و بيخوابي قدرت روح و جسم مرا گرفته بود، مقداري مواد سمي براي خودکشي تهيه کردم و زير متکاي خود گذاشتم و تصميم گرفتم که اگر امشب بهبود نيافتم خودکشي کنم. چون طاقتم تمام شده بود، مادرم براي ديدن من آمد به او گفتم: «اگر امشب شفاي مرا از حضرت معصومه گرفتي فبها، و الا صبح جنازه مرا روي تختخواب خواهي ديد.»
مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت در عالم رؤيا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوي من روي تخت خوابيده بود آمدند،گویا يکي از زنها حضرت زهرا و دومي حضرت زينب و سومي حضرت معصومه (سلام الله عليهم اجمعين) هستند .حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم ميآمدند، مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوي هم جلو تخت ايستادند.
حضرت زهرا (سلام الله علیها) به آن بچه فرمودند:«بلند شو»، بچه گفت:«نميتوانم»، فرمودند: «بلند شو»، گفت :« نميتوانم»، فرمودند:« تو خوب شدي» در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهي بفرمايند، ولي برخلاف انتظار حتي به سوي تخت من توجهي نفرمودند در اين اثناء از خواب پريدم و با خود فکر کردم معلوم ميشود آن بانوان مجلله به من عنايتي نداشتند. دست کردم زير متکا و سمي که تهيه کرده بودم بردارم و بخورم با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قدم نهادهاند از برکت قدوم آنها من هم شفا يافتهام دستم را روي پايم نهادم ديدم درد نميکند آهسته پايم را حرکت دادم ديدم حرکت ميکند فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام .
صبح شد پرستارها آمدند و گفتند:«بچه در چه حال است، به اين خيال که مرده است»
گفتم :« بچه خوب شد»
گفتند:«چه ميگويي؟!»
گفتم:« حتماً خوب شده»
بچه خواب بود، گفتم بيدارش نکنيد تا اين که بيدار شد دکترها آمدند هيچ اثري از زخم در پايش نبود گويا ابداً زخمي نداشته اما هنوز از جريان کار من خبر ندارند.پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روي پاي من بردارد و تجديد پانسمان کند چون ورم پايم تمام شده بود فاصلهاي بين پنبهها و پايم بود گويا اصلاً زخمي و جراحتي نداشته،مادرم از حرم آمد، چشمانش از زيادي گريه ورم کرده بود، پرسيد :« حالت چطور است؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم، زيرا از فرح زياد ممکن بود سکته کند، گفتم: «بهتر هستم، برو عصايي بياور برويم منزل»، با عصا (البته مصنوعي بود) به طرف منزل رفتم و بعداً جريان را نقل کردم. و اما در بيمارستان پس از شفا يافتن من و بچه غوغايي از جمعيت و پرستارها و دکترها بود، صداي گريه و صلوات تمام فضاي سالن را پر کرده بود.
راوي : آقاي قاسم عبدالحسيني - پليس موزه آستانه مقدس حضرت معصومه
منبع : 200 داستان از فضايل، مصايب و کرامات حضرت زينب (سلام الله علیها)