چه نيازى به مذهب است؟
چه نيازى به مذهب است؟
تحليلها
الف- آنها كه از دين جدا شده اند به بهترين ثروتها و قدرتها و صنعتها و رفاهها و رشدهايى رسيده اند كه ما اسيرشان شده ايم و به عظمتى دست يافته اند كه ما به دريوزگىشان نشستهايم، هنگامى كه تصويرى از شرق مذهبى و فقير و گرفتار و جنگ زده را در نظر مىگيريم و تصوير غربِ بىبند و بارِ مرفهِ مسلطِ جنگ افروز و مُسرِف را پيش رو مىآوريم، ترجيح مىدهيم كه ما به آن رفاه و عظمت برسيم و از بار عرفان خود و مذهب خود و افتخارات خود آزاد شويم؛ چون دوست داريم كه تصوير ما به آن تصوير نزديكتر شود؛ چون تمام اين افتخارات پشيزى سود نمىآورد.
ب- آن آرامش و معنويتى كه مذهب مىخواهد با اعتقاداتش در ما زنده كند و آن شناختى كه از عظمت هستى مىخواهد در ما بريزد، آن چه كه مذهب مىخواهد با شرايع و احكامش به ما بدهد، در امروز با علم و هنر و فلسفه و بشر دوستى و جامعه پرستى، به آن مىتوانيم دست بيابيم. آنها كه مذهب ندارند هم به رفاه و قدرت رسيدهاند و هم به آرامش و معنويت. همان آرامش و معنويتى كه در پولس و تولستوى و آگوستين ريشه داشت، همانها را كسانى از راه علم و هنر و فلسفه به دست آوردهاند.
در عصر جديد، شوقى كه مردم به خدمات اجتماعى و تكامل جامعه دارند همچون محركى عظيم آنان را از خودپرستى و خانواده پرستى ديرين جدا كرده و به معنويتى انسان دوستانه كشانيده است. اين شوق در جامعههاى كنونى به ملت گرايى و جامعه گرايى، ناسيوناليزم و انترناسيوناليزم روى آورده و مىتواند آن معنويت اجتماعى را كه جامعهى فردا انتظار مىكشد، بشارت بدهد «زمينهى جامعه شناسى، آريان پور، ص ۳۶ ».
ج- امروز علم و هنر و فلسفه و شوق اجتماعى انسان معاصر و اخلاق عقلى، مىتواند جاى مذهب را پر كند و اين است كه مذهب ضرورتى ندارد و نقشى ندارد و جايگاهى ندارد.
علم عظمت هستى را نشان مىدهد و هنر زيبايى آن را و فلسفه كه اين هر دو را رهبرى مىكند و از اين هر دو بهرهمند مىشود، جاى اعتقادات جزمى را مىگيرد و شوق اجتماعى، كار رياضت و تزكيه را انجام مىدهد و اخلاق عقلى جايگزين اخلاق اعتقادى مىشود «انديشههاى ميرزا فتحعلى آخوند زاده، فريدون آدميت ».
با اينها انسان به شناخت و رشد و ايثار و آزادى رسيده است بدون آن كه به شرايع و احكام و رياضت و تزكيه و عرفان نيازى داشته باشد. از اين رو آنها كه برگزارى شرايع و احكام را يگانه راه مىدانستهاند بر خطا هستند «زمينهى جامعه شناسى، آريان پور، ص ۳۶۰ ».
نقد و بررسى
الف- آنهايى كه از مذهب جدا شدند و به رفاه و ثروت و قدرت و صنعت رسيدهاند، همانها به عصيانها و هيپىگرىها و پوچىها رسيدهاند، همانها به انتحارها و خودكشىها رسيدهاند.
غفلت از استعدادهاى عظيم انسان به اين نتيجه رسيد كه با اين نيروى عظيم، كارهاى كوچكى را شروع كنند و با اين موتور نيرومند، بازيچهاى را به راه بيندازند و با اين نيروى اتمى، چراغ فتيلهاى را روشن سازند، در نتيجه، اين همه سرعت و آن همه قدرت، به بن بست رسيد، به انفجار رسيد و به عصيان رسيد و به انتحار.
هنگامى كه جامعهى انسانى به يك دامپرورى تبديل شد و پس از تلاشها به سطح كندو هم نرسيد و هنگامى كه انسان به اسارت ماشين رفت و به خاطر مصرف به استعمار روى آورد و به خاطر مصرف به جنگ دامن زد، مىخواهى در اين جنگ و با آن اسارت و در اين دامپرورى، انسان آرام بماند و دم نزند؟ و اگر آرام مىماند و دم نمىزد آيا استحاله نشده بود و درست يك گاو صد در صد نگرديده بود؟
اين است كه دم مىزند و فرياد مىزند و عصيان سر مىدهد و اين است كه به شرق روى مىآورد. همان غرب مرفه مسلط آزاد، دوباره خود را به شرقِ گرفتارِ اسير نزديك مىكند و به عرفان او و عشق و آزادى او روى مىآورد.
و اين است كه غرب ضد مذهبى و آمريكاى آزاد آزاد، در قرن بيستم، پيامبر بيرون مىفرستد و به جادوگرى و دين سازى روى مىآورد و تا اين حدّ مذهبى مىشود.
ب- آرامش، معنويت، گذشت و ايثار، به انگيزه و زيربناهايى نياز دارد؛ انگيزههايى كه از خود پرستىها و غريزههاى انسان نيرومندتر باشد و زيربنايى كه بتواند اين همه بار را تحمل كند.
اما هنگامى كه هستى از حكمت جدا شد و خدايش را بيرون انداخت و هنگامى كه هستى به بن بست رسيد و انسان به مرگ، در اين زمينه و با اين جهان بينى، ديگر علم و هنر و فلسفه و مكتبها و حكومتها چه مىتوانند بكنند؟
هر چه علم بيشتر به عظمت هستى پى ببرد، انسان بيشتر خسته مىشود و لجش مىگيرد و افسوس مىخورد كه آخر اين همه شير براى يك مثقال كشك؟! براى همين آمدن و رفتن و براى همين خوردن و خالى كردن و زندگى سگ ولگردى و بوف كورى؟
هر چه هنر به زيبايىهاى عميقتر و گسترده تر هستىِ به مرگ پيچيده پى ببرد، انسان بيشتر خُرد مىشود و عصيان سر مىدهد و حتى خودش را هم مىشكند و به گند مىكشد.
و در اين زمينه، گذشت و ايثار و انسان دوستى و انسانيت و معنويت مىشود جزء اساطير و مىشود افسانه و دروغ و فريب؛ چون در اين دنياى پوچ احمق دليلى براى بودن نيست تا چه رسد به انسان بودن.
و در اين دنياى شلوغ درهم ملاكى براى انسانيت نيست؟ آيا انسانيت يعنى ايثار و گذشت و دوستى و محبت؟ آيا خوبى يعنى دست نوازش بر سر افتاده كشيدن؟ چه، انسانيت يعنى آدم كشى، يعنى رها كردن خلق از زير بار زندگى، يعنى روانه كردن به ديار خاموشان. اصلًا اين دو چه فرقى دارند؟ آن جا كه بصر نيست چه خوبى و چه زشتى؟ و اين است كه حتى اومانيسم و اگزيستانسياليزم هم نمىتواند در اين احمقستان، ملاكى بدهد و مترى بدهد و زمينهاى بدهد و چشمى بيافريند تا خوبى و بدى را از هم جدا كند و حق و باطل را مشخص كند و عدالت و ظلم را نشان بدهد.
و اين است كه بنبست سر انسان را مىشكند و فريادش را بلند مىكند و اين است كه پوچى به دم غنيمتى و يا عصيان و يا خودكشى مىانجامد.
و فرزند صحيح النسب پوچى همين خودكشى و انتحار است « آلبر كامو مىگويد: چون پوچى از مرگ برخاسته نمىتوان به مرگ پناه برد و اين است كه بايد عصيان كرد و بر عليه طاعون سر بلند نمود، البته نه با دستهاى طاعونى. ولى بايد بگويم پوچى زندگى از مرگ نيست، بلكه از خود زندگى و تكرار زندگى و سگ ولگردى و بوف كورى زندگى است. اگر مرگ در اين زندگى پوچ نقشى نداشت پوچى شديدتر بود و مفتضحتر و اين است كه فقط انتحار مىماند و مرگ. »، نه عصيان و دم غنيمتى؛ چون در اين پوچستان به مرگ پيچيده، عصيان هم پوچ است و دم هم پوچ است و غنيمت هم پوچ.
آن آرامش و معنويت و ايثار، به انگيزهها و زيربناها و زمينههايى نياز دارد كه نه علم و نه هنر و نه فلسفه، هيچ كدام نمىتواند اين انگيزهها را و زيربناها را و زمينهها را بسازد و اينها جز با شعار و تلقين و قسم دادن و سوگند گرفتن و بازى چيزى نيست و ريشهاى ندارد و زمينهاى ندارد.
نقش مذهب همين سازندگى و زمينه دادن و همان رهبرى و پيش بردن و همان قانون گذارى و روش دادن است.
نقش مذهب اين است كه در درون انسان عشقى بزرگتر از عشق به مال و به خود و به خانواده مىسازد و با اين انگيزه درونى، نه با شعارها، انسان را به ايثار مىرساند.
مذهب هستى را از بن بست نجات مىدهد و انسان را از محدودهها و اسارتها. و در اين زمينهى نامحدود و در اين ميدان كار گسترده، استعدادهاى انسان شكفته مىشود و بار مىآورد و از پوچى خلاص مىشود «پوچى هر چيز، بىكار ماندن و معطل ماندن آن است. و همين معطل ماندنهاست كه تراكم را به وجود مىآورد و همين تراكمهاست كه انفجار را. هنگامى كه يك رودخانه معطل بماند و فقط جمع بشود و متراكم شود، ناچار انفجار مىآفريند. و انسان از رودخانههايى بىشمار سرشار است. آب هنگامى كه هرز برود يا خرابى مىآورد و يا باتلاق مىسازد و باتلاق هم مرگ، در حالى كه با رهبرى آن مىتوان ميوهها بيرون كشيد و بهرهها گرفت. ».
مذهب در انسان زيربنايى را مىسازد كه بتواند بار اين همه ثروت و قدرت و صنعت و تكنيك را به دوش بكشد؛ چون مادام كه انسان به رشد و آگاهى نرسيده باشد و از نيروى درونى برخوردار نشده باشد اين همه نيرو جز به نابودى انسان كمك نمىكند. انسان هنگامى به تعادل مىرسد كه قدرتهاى درونى او بر نيروهاى او تسلط داشته باشند و رهبرى داشته باشند، وگرنه لغزش است و زمين خوردن و زمين زدن و راه را بستن.
ج- در برابر اين سؤال، كه آيا مذهب ضرورت دارد و لزومى دارد، بايد پرسيد براى چه و در كجا و در چه زمينهاى؟ براى اين زندگى مرفه و منظم و حيوانى، نه فقط مذهب ضرورت ندارد كه عقل و فكر هم لازم نيست؛ چون در كندو غريزه، نظم و عدالت و رفاه را عهدهدار شده است، اما براى زندگى انسانى و شكوفا شدن استعدادها هم به مذهب نياز هست و هم به انديشه و فكر.
درست مثل اين كه بپرسى آيا جنين به دست و پا و چشم و گوش و زبان احتياج دارد؟ آيا اينها براى او ضرورت دارد؟ جواب اين است كه براى چه و در كجا؟ در محدودهى رحم، نه دست و پا و زبان مىخواهد و نه شش و شكم و معده. او در رحم به بيشتر از جفتش نياز ندارد، اما براى زندگى بيرون از اين محدوده، نه تنها به اين همه كه به ابزار و وسايل ديگرى هم نيازمند است و به نيروهاى عظيمى احتياج دارد.
همان طور كه از سرمايههاى عظيم جنين مىتوانيم بفهميم كه زمينهى ديگرى در پيش است، همان طور از سرمايههاى عظيم انسان از عقل و فكر و وجدان و آزادى او كشف مىكنيم كه زندگى انسان محدود به اين محدودهها نيست. از آن جا كه انسان بىنهايت استعداد دارد ناچار بىنهايت ادامه دارد و براى اين زندگى گسترده است كه به مذهب و به رهبرى و قانون گذارى نياز مىافتد.
منبع : انديشه من، ص: ۵۲ ، علی صفائی حائری (عین - صاد) ، نرم افزار آغاز در نهایت ،موسسه کامپیوتری نور