تنهاي تنها
تنهاي تنها
علی، دل خسته و رنجور، تنهای تنها، در مسجد است. و چه دلتنگی عظیمی است، دوری علی و پسر عمش، محمد مصطفی. مسجد شلوغ است . ولی اینان کجا می فهمند، سرخی داغ فراق علی را، به محراب می رود. دستها را بالا می آورد و طلب صبر میکند.
از بیرون مسجد، صدائی به گوش می رسد و این چه صدائی است که اینگونه علی را بی تاب کرده است. این صدای گریه حسنین است. سراسیمه از مسجد بیرون می اید و آن دو دردانه زهرا را به آغوش می کشد.
علی، می خواهد علت گریه و هراسشان را بپرسد، اما نوای مادر مادر حسنین، آنچنان قرار از دل علی می رباید، که گوئی روحش از اسارت فقس تن رها می شود. از حال می رود و روی زمین می افتد.
آرزو می کند که حتی یک لحظه، بی فاطمه، در این دنیای پر فتنه، نفس نکشد. ولی او باید بماند. تنهای تنها با این همه غربت و درد. و نه تنها بماند، بلکه سالها سکوت کند و دم بر نیاورد.
زیرا که سکوت، سفارش پیامبر بود به علی و چه سخت است سکوت، دیدن و گذشتن، برای فاتح خیبر و شیر خدا، و چه درد آور است استخوان در گلو نگه داشتن و درد دل با چاههای صبور مدینه، گفتن.
و حال، سالها گذشته است و ما هنوز به انتظار گرفتن انتقام خون یاس کبود مدینه، آمدن فرزند زهرا را آرزو می کنیم.