كي مي آيي
كي مي آيي؟
آقايم! در قلب كوچكم باغچه اي ساختهام و هر جمعه گل نرگسي در آن ميكارم و با ترنم اشك چشمانم آن را سيراب ميكنم؛ تا در هنگام آمدنت نرگسها را سنگ فرش قدومت نمايم.
آقاي من! باغچهام پر شده، نرگسها قد كشيدهاند، پس … كي ميآيي؟
آنان كه عاشقانه به جمكران مقدست قدم ميگذارند و دستان خالي شان را به سويت و در تمناي محبتت دراز كردهاند، بينصيب نميگذاري. اما آقاي من! من دستان پرم را به سويت دراز ميكنم و تو آن را خالي برميگرداني! آخر دستان من پر از تمناي وصال توست … پس كي ميايي؟
خاك جمكرانت از بوسههاي پاي زائرانت كه پابرهنه وارد ميشوند، سيراب گشته است. گنبد آبي رنگ مسجدت ديگر نوازش نگاههاي گريان زائرانت را به دستان نوازشگر خورشيد نميفروشد.
مهتاب، آن سنگ صبور زائران شب زندهدارت شده است. پس كي ميآيي؟
آقايم! آخر تا كي بايد دعاهاي فرجم را نذر نگاههايي كنم كه به سوي جمكرانت خيره ماندهاند؟
تا كي بايد در حسرت غروب جمعهها ثانيهها را خسته كنم؟ حتي نفسها و تيك تاكهاي ساعت هم انتظار را فرياد ميزنند. پس كي ميآيي؟
هر گاه ميخواهم از تو بنويسم، ناخودآگاه بغض قلمم ميشكند و اشكهايش را به من ميسپارد تا شايد بتوانم واژهي انتظار را مفهوم دهم؛ اما افسوس كه او هم از خجالت آب ميشود، زمان پير شده، قرن عصا به دست گرفته! آقاي من، پس كي ميآيي؟
سرورم، آقايم، زودتر بيا، بيا و اين جمعه را آخرين جمعه غيبتت قرار بده.
به قلم: مريم پيرعباسي، طلبه پايه چهارم
***********************************