شب قدر، شب ارتباط با خدا
جمعیت از خود بیخود شده است. چراغها خاموش است. در تاریكى صداى گریه و ناله از هر سو برمىخیزد. انگار اینها همان انسانهایى نیستند كه ساعتى پیش در كوچه و خیابان راه میرفتند از بقالى و لبنیاتى و نانوایى خرید میكردند، گاهى بر هم اخم میكردند و از یكدیگر دلگیر میشدند. پیش خود هزار جور حساب و كتاب داشتند. انگار اینها از یك سیاره دیگر آمدهاند، از سیاره عشق و دوستى؛ از سیاره دلهاى نرم و آماده. از سیارهاى كه در آن كسى به فكر مزه خورشتى كه با نان فردا شب خواهد خورد نیست. آنجا دیگر كسى به فكر بزرگى و كوچگى خانه، زیبایى و زرق و برق اتومبیل و لباس، تفاخر و رفاه و دنیاطلبى نیست. اینها از كجا آمدهاند كه اینطور ضجه میزنند. اینگونه از خود بیخود میشوند. شانه به شانه هم مینشینند و تكانهاى شانه یكدیگر را حس میكنند. اینها از كجا آمدهاند كه فضاى خاموش مصلى را با امواج آسمانى و عرشى خود به فضایى سرشار از نفس فرشتگان تبدیل كرده است.
صداى آرام بخش مجرى مراسم، فریادها را به سكوت مبدل میكند: گوش كن امشب فرض كن اینجا تنهایى، فرض كن هیچ كس جز تو نیست. تنهاى تنها. فرض كن در تنهایى قبر و در تاریكى قبر به خودت آمدى، یك عمر معصیت كردن، یك عمر خلاف اوامر الهى رفتار كردن، یك عمر جواب محبتهاى او را با بى اعتنایى دادن تمام شده است. حالا آوردنت اینجا در آرامگاه ابدى، جایى كه هیچ برگشتى نیست، هیچ فریادرسى نیست. جایى كه تو هستى و نتیجه اعمال تو كه به صورت مار و مور و عقرب به جانت میافتد. این تاریكى، همان تاریكى شب قبر است. فكر كن كه عذابهاى الهى در راه هستند. تو را به جان على (علیه السلام) كه امشب فرقش در محراب شكافته میشود! این محیط را فراموش كن.
«امشب چشم من به روى چیزهایى باز شد كه پیش از این نمیدیدم، اگر هم جسته و گریخته، گاهى كسى در این مورد حرفى میزد، برایم خیلى مهم نبود. اما حالا حس میكنم سبك شدهام، حس میكنم پاك شدهام، حالا من هم میتوانم او را صدا بزنم.»
حالا یك نفر از تو میپرسد شبهاى قدر چه كردى؟ از شبهاى قدر چه توشهاى برداشتى؟ وقتى درهاى رحمت به رویت باز بود، چرا استفاده نكردى؟ خدایا من امشب آمدهام كه بگویم اشتباه كردم. آمدهام بگویم نفهمیدم، نمیخواستم با توى مهربان، مخالفت كنم. خدایا اگر قرار است امشب مرا نیامرزى، همین الان مرا از دنیا ببر. حالا قرآنها را روى سر بگیرید. قرآن خیلى عزیزه. قرآن را روى سرهاى خود بگیرید و در تاریكى قبر فریاد بزنید: الهى بك یا الله …
صداى جمعیت یك بار دیگر اوج مىگیرد هیچ كس حال خود را نمیفهمد. هیچ كس به فكر وضع ظاهرى خود نیست. گویا در این جمعیت هر كس در خلوت خود ناله میكند؛ گویى هر كس از بدى اعمال خود ضجه میزند.
این جمله را هم گوش كن: تو را به جان آقایى كه مرغابیهاى خانه دخترش هم براى او اشك میریختند، گوش كن. میخواهم در همین حالى كه دارى یك دعا بخوانم. خدایا اگر امشب در سرنوشت یك ساله ما مقدر كردى كه این آخرین شب قدرى باشد كه آن را درك میكنیم، خدایا كارى كن كه امشب، شب آمرزش ما باشد. شب بخشیده شدن گناهان ما باشد.
صداى آمیخته با گریه مداح در میان فریادهاى حاضران گم میشود. مراسم شب نوزدهم پایان یافته است. چراغها روشن میشود، چهرهها هنوز اشك آلود است. جمعیت به آرامى از فضاى مصلى خارج میشوند.
براى گفت و گو جوان هجده سالهاى را انتخاب میكنم كه با شلوار لى و بلوز نوشتهدارى كه بر تن دارد، كاملا شبیه جوانهاى امروزى است؛ همانها كه بعضیها اصلا انتظار دیدنشان را در چنین جاهایى ندارند. او را از وقتى كه با نالههاى دلخراشش، در تاریكى مصلى بر سر و رو خود میزد، نشانه كرده بودم. چند قدمى به دنبالش میروم كاملا از فضاى مصلى خارج شدیم. دو سه قدم در كنارش برمیدارم و هنگامى كه توجهش جلب میشود، میگویم:
- قبول باشه، مراسم با حالى بود.
این جمله را هم گوش كن: تو را به جان آقایى كه مرغابیهاى خانه دخترش هم براى او اشك میریختند، گوش كن. میخواهم در همین حالى كه دارى یك دعا بخوانم. خدایا اگر امشب در سرنوشت یك ساله ما مقدر كردى كه این آخرین شب قدرى باشد كه آن را درك میكنیم، خدایا كارى كن كه امشب، شب آمرزش ما باشد. شب بخشیده شدن گناهان ما باشد.
- سرى تكان میدهد، به علامت تایید و میخواهد در سكوت، راهش را ادامه دهد كه باز میگویم بچه كدام محلهاى؟ با كنجكاوى نگاهم میكند، نگاهش آن چنان نافذ است كه بیش از آن نمیتوانم مقاومت كنم و ناگهان ماجراى تهیه گزارش را میگویم. با تعجب گوش میكند. مثل این كه اولین بارى است كه در چنین موقعیتى قرار میگیرد. شاید هم اصلا انتظارش را نداشته كه در چنین جایى مورد نظرخواهى قرار بگیرد. اما هر چه هست، انگار با خودش كنار میآید كه چند كلمهاى از احساسش در شب قدر صحبت كند:
«امشب چشم من به روى چیزهایى باز شد كه پیش از این نمیدیدم، اگر هم جسته و گریخته، گاهى كسى در این مورد حرفى میزد، برایم خیلى مهم نبود. اما حالا حس میكنم سبك شدهام، حس میكنم پاك شدهام، حالا من هم میتوانم او را صدا بزنم.»
منبع:مجله دیدار آشنا، ش 18، محسن قائمى.