عرفان و آزادی در آینه عاشورا
عرفان و آزادي در آينه عاشورا
محمد صحّتي سرورودي
مقدمه
آنان كه ديندارانه به آزادي مي نگرند، گاهي توهمي را پيش مي كشند و مي پرسند آيا آزادي بر عدالت نيز مقدم است ؟ و با شگفتي ديده مي شود كه عدالت را از آزادي برتر مي انگارند و وجودِ اين را به بود يا نمودِ آن مشروط مي سازند. در ميان اينان آزادي هنوز هم آواره اي بيش نيست؛ چرا كه فرع را بر اصل مقدم انگاشته اند.
در پاسخي ساده مي توان گفت : خواهش مي كنيم برگرديد و يك بار ديگر اصول دين ومذهب خويش را برشماريد كه اصول دين ، پنج است و اول توحيد و دوم عدل . و «توحيد» همان اصلي است كه در روزگار ما «آزادي » ناميده مي شود و آنان كه با آزادي مخالفند، با اساس اديان آسماني سَرِ ستيز دارند. به اين گروه بايد همان سخني را گفت كه پيامبر اسلام(ص) دعوت خويش را با آن آغاز كرد: «قولوا لا اله الاّ الله تفلحوا»(۱)
امير آزادگان حضرت علي (ع) نيز در تأييد و تفسير همين اصل بود كه مي گفت : «لا تكن عبد غيرك فقد جعلك الله حُرّاً؛(۲) بنده ديگري مباش كه خداوند تو را آزاد آفريده است».
امام حسن و حسين(ع) و امامان ديگر نيز، همه و همه، براي تكامل و تداوم همين اصل مي زيستند كه سخن همه باورمندان به قرآن كريم هم صدا با خدا همين است كه مي گفتند: «كلمه لا اله الاّ الله حصني فمن دخل حصني اَمِن من عذابي ».(۳) امام حسين (ع) را نيز فقط بايد در سلسله همين «سلسله الذهب » جست وجو كرد، صد البته با اجتناب و احتراز از باورهاي بنيان برافكن ِ غاليان و افراطيان كه آنان غافل از «انّك ميّت و انهم ميّتون »(۴)اند و «انّما انا بشر مثلكم »(۵) و «كنت من قَبْلهِ لمن الغافلين »(۶) و ده ها آيه ديگر را فراموش كرده اند. كتاب كربلا را تنها با همين رمز مي توان گشود كه سرور آزادگان خود گفت : «ان لم يكن لكم دين و لاتخافون المعاد فكونوا احراراً في دنياكم »(۷).
دقت در اصلِ عدل ـ از اصول مذهب و دين ـ، معلوم مي كند كه منظور از طرح بحث عدل، نفي ِ جبر و اثبات اختيار و آزادي و انتخاب بوده است ؛ اصل توحيد آزادي عقيده و انديشه را ـ پس از رهايي از هرچه و هركه غير خداست ـ تأمين مي كند و تعميم مي دهد. اصل دوم (عدل ) نيز آزادي بيان و قلم و عمل را از انسان هاي زنده و باورمند و انديشه مند مي خواهد. انسانِ بما هو انسان ، انسانيت خود را مديون و محصول ِ همان آزادي فطري و ذاتي خود مي داند و اينك در غربت خويشتن خويش هم صدا با حافظ خدا را مي خواند:
در ازل پرتو حُسنت ز تجلّي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
آيا آفريننده انسان ؛ به خود نمي بالد آن گاه كه مي گويد: انّا عرضنا الامانه علي السموَات و الارض و الجبال فأبين أن يحملنها و اشفقن منها وحملها الانسان انّه كان ظلوماً جهولا.(۸)
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال به نام من ديوانه زدند
آري، ديوانه بودن حتي به معناي عوامانه و نازل ِ واژه و حتي با فهم فرودين آن ، بسيار بهتر و برتر از متملّق ماندن و برده بودن است كه خفّت و خواري بردگي را حيوان نجس العيني چون سگ نيز برنمي تابد.
آدم از بي بصري بندگي آدم كرد
گوهري داشت ولي نزد قباد و جم كرد
يعني در خوي غلامي زسگان پست تر است
من نديدم كه سگي نزد سگي سرخم كرد